🔸🔹شهید
برونسی در عملیات بدر بسیار ناراحت و گرفته به نظر می رسید ، چون عملیات
خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود ، خیلی برایش سنگین و
متأثرکننده بود و لذا خیلی تأکید می کرد که هیچکس اجازه عقب نشینی در این
عملیات را ندارد. و باید ما هدفمان را بگیریم ، حتی اگر تا آخرین نفرمان هم
به شهات برسیم ، ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعاً این را به عنوان
شعار نمی گفت: از قلبش از تمام نهادش این ندا بر می خواست و به صورت بلند و
با فریاد می گفت: که وعده ما سر چهار راه ، این چهار راه هم به اصطلاح پدی
بود که دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد کرده بود. یعنی از اتوبان بصره
منشعب می شد و یک خط پدافندی به حساب می آمد که دشمن در واقع تشکیل داده
بود. تقاطع آن بعضی از جاده هایش بصورت عمودی به داخل جزیره می آمد که به
اینها در واقع می گفتیم پد، جاده ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح
آب گرفتگی هور قریب به 3 متر (2/5 الی 3 متر ) از هور می آمد از توی آب
یعنی می آمدی بالا تا می رسیدی به خود جاده عرض جاده هم حدوداً 8 متر بود ،
این تنها جاده ای بود که ما داخل آب داشتیم. 🔸🔹
🔹در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.🔹 مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره". فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری". یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم 🌷شهید بروجردی 🌷خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:" دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه". بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت:"ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است.می گم سه روز برات مرخصی بنویسند". سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت:"برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟برای من؟نمی خواد. من لیاقتش را ندارم". بعد هم با گریه بیرون رفت.بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛یازده ماه بعد هم به 🔸شهادت🔸 رسید.آخرش هم به مرخصی نرفت.
🔹خدایا این سرزمین پاک در دست ناپاکان است، در همین 20 کیلومتری من در همین
تاریکی شب علی می خواست و به نخلستان می رفت فاطمه وضو می گرفت پیامبر به
سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت میپرداختند. این خانه کوچک این سنگر این
گودی در دل زمین ، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است. 🔹 فریاد است غوغاست ... 🔸🔸🔸تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است.🔸🔸🔸 🔹خدایا
این خانه کوچک را بر من مبارک گردان ، در این چند روز با خاک انس گرفته ام
. بوی خاک گرفته ام ، رنگ خاک گرفته ام ، حال می فهمم که چرا پیامبر علی
ابن ابیطالب را ابوتراب نامید.🔹 🔹خدایا اگر من در دل سنگرم تو در دل من
هستی و در دل من و سنگر هر دو حضور داری . لحظات چگونه می گذرد ؟ عبور زمان
مانند عبور آب بحری از جلوی چشمانم کاملا ملموس است.🔹 🔹اما زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پر طپش است یک دل خاکی در زمین خدا است ، پاکی در متن نمی تواند تکرار پذیر باشد آری ... تنها موهبتی است الهی در تنهایی از تنهایی بدر می آییم در تنهایی به خدا می رسیم ... و در سنگر تنها هستم.🔹
🔸 انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک ابتلای الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان این ابتلا باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و 🔹فتنهها🔹با خلوص و شهامت بایستیم و از طولانی شدن این ابتلا و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید آلودگیهای شرکین و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، انقلابمان و حرکت امت شهیدپرور، عمیقتر و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.🌹🌹🌹
شهید هادی متولد سال 36 در حوالی میدان
خراسان بود. جوانی پر انرژی که زورخانه میرفت و مرام و معرفت در ذاتش بود.
بچه محلهایش او را «داش ابرام» صدا میزدند. خودش هم لهجه و تکیه
کلامهای لوطیمآبانه داشت. مرتضی پارسائیان بچه محل و همرزم شهید تعریف
میکند: «اولین بار که داش ابرام من را دید، از جثه و قواره کوچکم تعجب
کرده بود. من چند سالی از ایشان کوچکتر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و
جبهه شده بودم. ابراهیم جلو آمد و با لهجه داش مشتیاش گفت: بچه کجایی؟
گفتم: دروازه دولاب. گفت:«اِاِاِ پس بچه محلیم.» بعد یک دستش را روی
شانهام گذاشت و آن یکی را برای دست دادن دراز کرد. از آن آدمهای با مرامی
بود که رفاقت خالصانهاش بوی یکرنگی و روراستی داشت.»🌺
آنطور که از شواهد برمیآید ابراهیم هادی همان اولین روزهای شروع جنگ به جبهه سرپل
ذهاب میرود (پیش از جنگ در کردستان حضور یافته بود) چون بچه محل اصغر
وصالی بود، جزو گروه او در همین جبهه میجنگند، اما هیچ وقت مسئولیت برعهده
نمیگیرد. یکی از دوستان شهید میگوید:«شهید هادی روحیات خاصی داشت.
مسئولیت قبول نمیکرد. نه اینکه آدم بیمبالاتی باشد. اگر به ایشان
میگفتید بیا و فرماندهی این دسته را برعهده بگیر، میگفت:ببین من نوکرتم.
ما رو درگیر این چیزها نکن. فلانی رو بذار مسئول دسته، منم کنارش وامیستم
کار میکنم.» الحق که کنار مسئول دسته میایستاد و کمکش میکرد، اما خودش
هیچ وقت مسئولیت برعهده نمیگرفت🌺
شهید هادی عکسی با لباس فرم سپاه دارد که باعث میشود خیلیها فکر کنند وی عضو سپاه بود،
اما همرزمانش تأیید میکنند که ابراهیم هیچ گاه به عضویت سپاه درنیامد و
تنها به جهت علاقهای که به لباس پاسداری داشت با این لباس عکسی به یادگار
انداخته بود.🌺
فکه آخرین آوردگاه شهید ابراهیم هادی در
دفاع مقدس بود. در ماجرای شهادتش آمده است که در جمع نیروهای گردانهای
کمیل و حنظله به شهادت رسید، اما ابراهیم هادی عضو هیچ کدام از این دو
گردان نبود، بلکه به عنوان نیروی اطلاعاتی مسئولیت هدایت گردانهای لشکر 27
محمد رسول الله(ص) را همراه دیگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهیم
هادی وارد معرکهای میشد که او را جاودانه میکرد. چهرهاش برافروخته و
زیباتر از هر زمان دیگر شده بود. قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته
بود:«خرمشهر آزاد شد و میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند
توکل ما به خداست... خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگلترین شهادت رو
میخوام!»🌺
شهید هادی در فکه جنوبی، در کانالهایی که
اکنون به نام کانال کمیل و حنظله معروف است، کنار نیروهای دو گردان (کمیل و
حنظله) میماند تا به آنها کمک کند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود
پنج روز تمام درون کانالهای موجود در منطقه گیر میافتند و هرازگاهی چند
نفر از آنها از تاریکی استفاده کرده و به خط خودی برمیگردد. روز پنجم که
مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر که انگار آخرین نفرات باقی مانده
هستند، خود را به خط خودی میرسانند، در حالی که گرسنگی و تشنگی هر سه را
از پا انداخته بود، از رزم جوان قوی بنیهای میگویند که تا روز آخر هم
آرپی جی میزد هم تیربار شلیک میکرد و هم به مجروحان رسیدگی میکرد. همین
جوان نیرومند که شلوار کردی به پا داشت و با مشخصاتی که میدادند انگار
ابراهیم هادی بود، تا لحظه آخر کنار مجروحان میماند و بعد دیگر هیچ وقت
خبری از او نمیشود. داش ابرام شهید شده بود.🌺