
نزدیـک ظهــر بود. از شناسـایے بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشـم روی هم نگذاشته بودیم. آنقدر خستـه بودیم ڪه نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهـامان خیلی درد میڪرد. حسن طرف شنی جاده شروعکرد به نمازخواندن ، صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جـا نمــاز بخوان.» گفـت : « اون جا زمین کسی هست، شاید راضی نباشه.»
📚 یادگاران " کتاب شهید باقری"